شهيد آيت الله قاضي و جوانان (1)
شهيد آيت الله قاضي و جوانان (1)
شهيد آيت الله قاضي و جوانان (1)
سير مبارزاتي شهيد قاضي در آذربايجان و ترويج انديشه امام درآن ديار با دشواري هاي فراواني همراه بوده که عمدتاً به خوبي تحليل و تبيين نشده است.دکتر علايي که در آن مقطع دانشجويي در تبريز بود و سپس از فرماندهان دفاع مقدس گشت، با دقت و تيزبيني هميشگي خود از اين تلاش ها و ارتباط قشر دانشگاهي با آن شهيد بزرگوار و نيز مشکلات بي شماري که ايشان با آن دست به گريبان بوده و مظلومانه تحمل کرده است سخن گفته است.
به هر حال من با آشنايي قبلي با اسم آقاي قاضي طباطبائي به تبريز رفتم . در واقع نيمه دوم سال 1353، يعني مهر آن سال بود که دانشگاه ها باز مي شد . وقتي وارد تبريز شدم ، سعي کردم بروم و آيت الله قاضي را پيدا کنم. در همان روزهاي اول چون با تبريز آشنا نبودم و زبان ترکي هم بلد نبودم ، به مدرسه طالبيه در بازار رفتم که دوستان پدم در آنجا بودند. قبل از اينکه بخواهم در دانشگاه خوابگاه بگيرم ، در مدرسه طالبيه به حجره يکي از دوستان که فردي به نام آقاي سيد رضا را در آنجا معرفي کرده بودند، رفتم و در حجره ايشان بودم . آن موقع آقاي قاضي طباطبائي ظهرها در مسجد مقبره نماز مي خواندند و من سعي مي کردم ظهرها زماني که در دانشگاه نبودم و مي رسيدم ، به مسجد مقبره در بازار بروم و به نماز ايشان برسم.
وقتي که ايشان را ديدم قبل از اينکه بروم و خود را معرفي کنم و با ايشان آشنا شوم ، از حالات، قيافه و نماز خواندن ايشان خيلي خوشم آمد. در آن دوران در تبريز نماز هاي جماعت آيت الله قاضي طباطبائي در مسجد مقبره جزو شلوغ ترين نمازها بود. البته در تبريز نماز جماعت ها معمولاً نسبت به ساير شهر هاي ايران شلوغ تر بود، ليکن در آن مقطع برايم بسيار تعجب آور بود که مساجد تبريز تقريباً مثل مساجد قم خيلي شلوغ و پرجمعيت بودند، به خصوص مسجد مقبره که آيت الله قاضي در آن نماز مي خواندند. بعدها متوجه شدم که آيت الله قاضي شب ها در مسجد شعبان در خيابان تربيت هم نماز مي خوانند، بر همين اساس به مسجد شعبان هم مي رفتم و به تدريج به منزل ايشان هم رفت و آمد مي کردم . البته به منزل ايشان بيشتر علما و روحانيون مي رفتند.
ليکن بهانه صحبت و مذاکره با ايشان زماني شد که آقاي سيد مهدي هاشمي در زندان بود. او آن روزها به عنوان يک فرد مبارز معروف بود و ما هم شنيده بوديم که اينها در زندان اعتصاب غذا کرده اند. يکي از افرادي که با اينها در ارتباط بود و مي دانست که من به دانشگاه تبريز مي روم ، در يکي از سفرهايي که در قم بودم ، مرا پيدا کرد. الان اسمش در خاطرم نيست. به من گفت:«شما که به تبريز مي رويد ، برويد پيش آقاي قاضي طباطبائي و بگوئيد که اين افراد در زندانند و اعتصاب غذا کرده اند و شما براي اينها اقدامي کنيد.» وقتي به تبريز برگشتم ، اين بار که به مسجد شعبان رفتم ، بعد از نماز پيش آيت الله قاضي طباطبائي رفتم و با ايشان صحبت کردم و اين پيام را رساندم و گفتم که اين افراد در آنجا زنداني هستند. البته من آنها را نمي شناختم، ولي خصوصياتي را که آن آقا برايم تعريف کرده بود ، براي آقاي قاضي طباطبائي تعريف کردم و گفتم که آنها اعتصاب غذا کرده اند و بالاخره اگر کاري از دستتان بر مي آيد و کمکي مي توانيد انجام بدهيد ، دريغ نفرمائيد. ايشان هم به طور کامل حرفهاي مرا گوش کردند و فرمودند: «بله. اگر کاري از دستم بر بيايد انجام مي دهم.» البته اينکه ايشان چه کردند، اطلاعي ندارم . من هم بعد از اينکه اين پيام را رساندم ، درباره اين موضوع با ايشان صحبت نکردم . بعداً که آقاي سيد مهدي هاشمي در جريان انقلاب آزاد شد ، او را شناختم ، چون در قم در نزديکي منزل ما منزل گرفته بود. بعدها هم که عضو سپاه شد، چون من هم در سپاه بودم دورادور با او آشنايي داشتم.
اين اولين آشنائي هاي من با آقاي قاضي بود . چاپ کتاب اربعين آقاي قاضي هم تمام شده بود و من نتوانستم آن را پيدا کنم و براي پدرم ببرم. فکر مي کنم از خود آقاي قاضي هم پرسيدم که کتاب اربعين شما را چگونه مي توان پيدا کرد . ايشان هم احتمالاً اين طور که در ذهنم هست فرمودند: «چاپ اين کتاب تمام شده است و الان نيست. خودم هم نسخه اي از آن را ندارم.» به هر حال من همچنان براي نماز به مسجد مقبره و مسجد شعبان مي رفتم . در آن زمان يادم نمي آيد که ايشان منبر مي رفتند يا نه ، ولي ظاهراً ممنوع المنبر بودند و ديگران صحبت مي کردند. ايشان مي نشستند و من هم مي نشستم .
در سال 1356 حاج آقا مصطفي خميني از دنيا رفتند، در روز اول آبان 1356 در قم بودم . در قم مجالس متعددي گرفته شد. من هم دائماً در آن مجالس که هفته اول در قم برگزار شدند، شرکت کردم. وقتي که براي ادامه درس به تبريز برگشتم ، به ذهنم رسيد که خدمت آيت الله قاضي بروم و از ايشان بخواهم مجلس ترحيمي بگيرند. منزل ايشان در انتهاي خياباني بود که انتهاي آن پادگان ارتش قرار داشت ، البته الان آن را خراب کرده اند. به منزل ايشان رفتم . طلاب هم در آنجا بودند. آقاي قاضي در اثر رفت و آمدي که به منزلشان داشتم ، مرا مي شناختند، وليکن تقريباً تا زمان شهادت حاج آقا مصطفي خميني با ايشان حرف سياسي نزده بودم و فقط حرف هاي معمولي و عادي مي زدم .
به هر حال به ايشان گفتم :«آقا! شما بياييد براي رحلت فرزند امام اطلاعيه بدهيد و مجلس بگيريد. ما هم به عنوان دانشجوهاي مذهبي همکاري مي کنيم و تا آنجا که بتوانيم بچه هاي مذهبي دانشگاه را مي آوريم و کمک مي کنيم.» وقتي به اتاق رفتم تا با ايشان صحبت کنم ، چون علما در آنجا زياد بودند و آقاي قاضي معمولاً حرفهاي سياسي را جلوي بقيه نمي زدند، به من گفتند: «برويم بيرون، در راهرو دم در بنشينيم و آنجا صحبت کنيم.» بيرون رفتيم و نشستيم و صحبت کرديم. من به ايشان گفتم: «مجالس قم خيلي با شکوه بودند و من در آنها شرکت کردم . با اينکه خفقان و اختناق است و خيلي ها مي ترسيدند ، ولي مجالس باشکوهي برگزار شدند و رژيم هم کوتاه آمد و مقابله جدي نکرد. شما هم اگر در تبريز چنين مجلسي بگيريد ، مشکلي پيش نخواهد آمد.» ايشان گفتند: «در تبريز ما دو مسئله داريم . يکي مسئله رژيم شاه را و يکي هم مسئله طرفداران آيت الله شريعتمداري ، بنابراين در اينجا مجلس گرفتن براي حاج آقا مصطفي مثل قم نيست و کار مشکلي است.» من گفتم: «شما اطلاعيه بدهيد و اعلام کنيد ، گرداندن مجلس با ما. روحاني آن را هم ما دعوت مي کنيم و مجلس را خودمان اداره مي کنيم . سعي مي کنيم به دانشجو ها هم بگوييم بيايند.»
البته غير از من افراد زيادي در اين باره با ايشان صحبت کرده بودند. شايد خودشان هم از قبل چنين تصميمي داشتند . به هر حال اطلاعيه بسيار جالبي دادند و مجلس ختم را به صورت رسمي در مسجد بادکوبه ، مسجد کنار قسمت شرقي بازار ، سمت استانداري اعلام کردند. براي اين مجلس دنبال اين بوديم که کسي را دعوت کنيم که در آنجا اسم امام را بالاي منبر ببرد. دوستاني داشتيم که ضمن تماس هايي که اين طرف و آن طرف داشتند بتوانند چنين کسي را پيدا کنند . علماي تبريز هم خودشان اقدام کرده بودند. با همه اين اقدامات قرار شد آقاي حسيني همداني بيايد که با آقاي فلسفي هم در ارتباط بود ، بيايد و صحبت کند. ايشان فارسي صحبت مي کرد ، نه ترکي . قبل از اينکه صحبت کند ما به آقاي حسيني همداني گفتيم که شما در اين مجلس دو سه بار اسم امام را ببر تا اسم آيت الله خميني در اين مجلس برده شود. ايشان هم گفت :«باشد.» و قبول کرد. قرار شد با دوستاني که آنجا بودند سازماندهي شود و پس از مجلس ايشان را فراري دهيم . آيت الله قاضي اطلاعيه را دادند. دانشجوهاي دانشگاه تبريز آنهايي که ما مي شناختيم يعني بچه هاي مذهبي با هم هماهنگ کردند که در اين مجلس شرکت کنند. ساواک از قبل برنامه ريزي کرده بود . قبل از اينکه مجلس شروع شود نيروهايشان را در اطراف مجلس چيده بودند و افراد جوان و دانشجو را که به سمت مجلس مي آمدند دستگير مي کردند. بعضي از دوستان ما مثل آقاي حميد صفّاري قبل از اينکه به مسجد برسند دستگير کردند. ما بدون آنکه حواسمان باشد به جاي اينکه از خيابان به سمت مسجد برويم از داخل بازار وارد مسجد شده بوديم . داخل بازار کنترل براي ساواک سخت تر بود. به خاطر اينکه مردم زياد در آنجا تردد مي کردند. به اين ترتيب وارد مسجد شديم . آقاي قاضي هم اول وقت تشريف آوردند. قرآن مسجد را هم يکي از بچه ها به نام آقاي اشعري خواند که بعدها روحاني شد و پاي منبر نشسته بود که آن موقع مجرعه (؟) مي گفتند ولي ميکروفون دست ايشان بود. آقاي حسيني آمد و به منبر رفت. مسجد هم پر شده بود و اين براي ما جاي تعجب بود که براي فرزند امام چگونه مسجد اين قدر پر شده بود. تصور مي کرديم دانشجوها بيشتر بتوانند آن را پر کنند ، ولي وقتي برنامه شروع شد ديديم که دانشجوها در برابر حجم مردمي که حضور داشتند پيدا نيستند و به چشم نمي خورند و در اقليت اند. در آنجا آقاي حسيني چند بار اسم امام را آورد و ايشان به زبان فارسي هم سخنراني کرد . سخنراني خيلي خوب انجام شد و مجلس هم با موفقيت تمام شد. با اينکه ساواک هم برنامه ريزي کرده بود که آن را کنترل کند و نگذارد اين اتفاق بيفتد وليکن برگزار شد. برگزاري اين مجلس مشوق کساني بود که اين نوع کارها را دنبال مي کردند . خودمان هم از اينکه چنين مجلسي به اين صورت برگزار مي شد ، خيلي خوشحال شديم . آيت الله قاضي طباطبائي علاقمند به اين بودند که با دانشجوها و دانشگاه ارتباط داشته باشند و سعي مي کردند اين علاقه را نشان دهند، به همين خاطر هم بود که هر بار که به منزل ايشان مي رفتم و مي گفتم که کاري خصوصي در مورد دانشگاه دارم ، ايشان حتماً در جايي خارج از اتاق عمومي مي رفتند و با هم در مورد آن موضوع صحبت مي کرديم که اين امر برايم جالب بود.
اشاره کرديد که آقاي قاضي با دانشگاهيان رابطه خوبي داشتند. آيا اين رابطه منحصر به شما بود يا ارتباطات گسترده تري هم داشتند ؟ آيا اين ارتباطات فقط در منزل بود يا خارج از منزل هم چنين ارتباطاتي را برقرار مي کردند ؟ شهيد قاضي راه پيمايي هايشان را معمولاً به سمت دانشگاه هدايت مي کردند و جمعيت جلوي دانشگاه جمع مي شد.
در زمان شاه علما به دانشگاه رفت و آمد نمي کردند و فضا براي رفت و آمد علمايي همچون آيت الله قاضي به دانشگاه فراهم نبود. فقط در دانشگاه تبريز بعضي وقتها از سوي انجمن علمي مذهبي، علامه محمد تقي جعفري را براي سخنراني دعوت مي کردند. قبل از اينکه به دانشگاه برويم فقط چند باري شنيده بوديم که آيت الله مطهري را به آنجا دعوت و ايشان هم سخنراني کرده بودند، ولي علما اصولاً به دانشگاه رفت و آمد نداشتند. البته آنچه شما اشاره کرديد ، نزديک پيروزي انقلاب و پس از آن است، در حالي که آنچه من مي گويم مربوط به دوران طاغوت است. نکته ديگر اينکه آن دسته از دانشجوياني که علاقمند بودند، با ايشان ارتباط برقرار مي کردند .آن موقع دفتر آقاي قاضي سازمان و تشکيلاتي به آن صورت نداشت که بتواند اين ارتباطات را تسهيل کند و هر کسي که مي رفت و مراجعه مي کرد ، اين ارتباط برقرار مي شد . دانشجوها و دانشگاهيان، حتي بسياري از دانشجوهاي مذهبي ، خيلي کم آيت الله قاضي را مي شناختند ، افراد معدودتري هم بودند که علاقه داشتند با ايشان ارتباط برقرار کنند و از ميان همان علاقمندها هم افراد کمتري بودند که از ترس ساواک حاضر مي شدند نزد ايشان بروند ، چون ايشان در آن زمان ساواک فضايي را ايجاد کرده بود که کساني که طرفدار امام خميني و يا اصولاً افراد مطرحي بودند، کسي به سادگي با آنها تماس نمي گرفت . شايد اين تصور واقعيت هم نداشت ، ولي چنين فضايي حاکم بود و خود به خود کسي اين کار را نمي کرد .
اين زماني که خدمتتان عرض مي کنم قبل از پيروزي انقلاب و بين سالهاي 54 و 57 يعني اواخر 56 است. در اين دوره ارتباط با آيت الله قاضي ، محدود بود. از ميان دانشجويان هم افراد کمي با ايشان ارتباط داشتند. يادم نيست آن زمان چه کساني با ايشان در تماس بودند ، ولي مهم رفتاري بود که آيت الله قاضي از خودشان نشان مي دادند . ايشان در آن زمان حاضر بودند با افراد و دانشجوياني بنشينند و صحبت کنند که حتي يک سوم ايشان سن داشتند . اين موضوع براي فرد عالمي که مي تواند وقت خود را صرف کارهاي ديگري کند ، خيلي مهم است . من به دليل ارتباط خانوادگي و روحاني ، از همان روزهاي اول که وارد تبريز شدم ، با ايشان ارتباط و رفت و آمد علمايي داشتم . هم به منزلشان و هم به دو مسجدي که در آنجا نماز مي خواندند، مي رفتم . قم هم که بودم به منزل علما رفت و آمد مي کردم و اين برايم امري عادي و طبيعي بود .
در تبريز هم به همين صورت بود، به همبن خاطر بيشتر وقتها که پيش آيت الله قاضي مي رفتم ، براي اين بود که از آن روحيات، حالات و منش بهره ببرم. در نماز هم به همين صورت است .ما مي توانيم در نماز خيلي ها شرکت کنيم ، ولي بعضي از افراد جاذبه هاي بيشتري دارند . آيت الله قاضي يکي از کساني بودند که در تبريز چنين جاذبه اي برايم داشت. البته علماي ديگري هم بودند که خدمتشان مي رسيدم و به آنها سر مي زدم ، وليکن در بين علماي مبارز در آذربايجان، کسي که از ابتدا طرفدار امام بود ، آيت الله قاضي بود ، به خصوص اينکه ايشان پس از 15 خرداد دستگير و زنداني شده بود ، به طوري که تبريزي ها به ايشان مي گفتند:«خميني آذربايجان ». ايشان به عنوان يک فرد شجاع و نترس در برابر رژيم مطرح بود . از اين جهت اهميت زيادي داشت.
در سال 56 حوادث قم به وجود آمدند و جريان 17 دي منجر به 19 دي شد و طي آن تعدادي از طلاب و مردم شهيد شدند. همين باعث شد تا ارتباط جدي تري با آيت الله قاضي برقرار کنم . بعد از 19 دي به قم رفتم و در مجالس آنجا شرکت کردم و دوباه به تبريز برگشتم و خدمت آيت الله قاضي رفتم و گفتم :«شما هم براي چهلم شهداي قم مجلس بگيريد . همان طور که مجلس حاج آقا مصطفي خميني را گرفتيد و ديديد که هم خوب برگزار شد و هم اتفاقي نيفتاد.» در اين باره چند جلسه با ايشان صحبت کردم و گفتم : «اگر شما و بقيه علما در تبريز اطلاعيه اي بدهيد ، در دانشگاه هم دانشجوها آمادگي دارند که در اين مجلس شرکت کنند و بچه هاي مذهبي تمام توانشان را به کار مي گيرند و به اين مجلس مي آيند.» اين مجلس در 29 بهمن در چهلم شهداي قم برگزار شد . بعد از دو سه جلسه اي که با ايشان صحبت کردم ، ايشان گفتند:«من آمادگي دارم ، وليکن ما داريم با قم صحبت مي کنيم که مراجع قم در مورد شهداي قم اطلاعيه بدهند و اعلام عزاي عمومي کنند .اگر اين کار انجام شود ، آن وقت مجلسي که ما مي گيريم مجلس پررونق تر و باشکوه تري خواهد بود.»
اتفاقاً آن مجلس ، مجلس بسيار عظيمي شد که دور از انتظار بود. قرار بود مجلس ساعت ده صبح آغاز شود . وقتي ساعت نه جلوي بازار رفتم ، ديدم هنوز در مسجد بسته است . جمعيت بسيار انبوهي از مردم تبريز آمده و جلوي مسجد اجتماع کرده بودند. فشردگي جمعيت به قدري زياد بود که از دم پاسگاه راهنمايي و رانندگي جلوي ميدان ( آن موقع مي گفتند ميدان کوروش و بعد هم اسم آن ميدان نماز شد . الان نمي دانم نام آن چيست .)
تا سر بازار که مسجد ، جمعيت موج مي زد و نمي شد جلو رفت . همين طور که ايستاده بودم، ديدم که جلوي مسجد درگيري شده است و يک نفر را روي دست بلند کرده اند . بعد معلوم شد افسر کلانتري 6 تبريز با کلت به او تيراندازي کرده و او شهيد شده است. از آنجا درگيري ها شروع شد. من تا شب در خيابان ها بودم و مي گشتم . تمام شهر تحت کنترل بود . شب هم به خوابگاه برمي گشتم و بعد از اذان صبح ، ساواک آمد و مرا دستگير کرد و به زندان برد و تا فروردين ، يعني تا عيد در زندان بودم و خبر نداشتم که بعد از اين مجلس چه اتفاقي افتاد؟ آيت الله قاضي چه شدند و جريان مسجد چه بود ؟ اما جمعيت عظيم آن روز همه را به شگفتي واداشته بود و همه متحير بودند که مردم چگونه اين همه استقبال کردند که اين خود ماجراي بسيار جالبي بود .
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
/ج
چگونه با شهيد قاضي طباطبائي آشنا شديد؟
به هر حال من با آشنايي قبلي با اسم آقاي قاضي طباطبائي به تبريز رفتم . در واقع نيمه دوم سال 1353، يعني مهر آن سال بود که دانشگاه ها باز مي شد . وقتي وارد تبريز شدم ، سعي کردم بروم و آيت الله قاضي را پيدا کنم. در همان روزهاي اول چون با تبريز آشنا نبودم و زبان ترکي هم بلد نبودم ، به مدرسه طالبيه در بازار رفتم که دوستان پدم در آنجا بودند. قبل از اينکه بخواهم در دانشگاه خوابگاه بگيرم ، در مدرسه طالبيه به حجره يکي از دوستان که فردي به نام آقاي سيد رضا را در آنجا معرفي کرده بودند، رفتم و در حجره ايشان بودم . آن موقع آقاي قاضي طباطبائي ظهرها در مسجد مقبره نماز مي خواندند و من سعي مي کردم ظهرها زماني که در دانشگاه نبودم و مي رسيدم ، به مسجد مقبره در بازار بروم و به نماز ايشان برسم.
وقتي که ايشان را ديدم قبل از اينکه بروم و خود را معرفي کنم و با ايشان آشنا شوم ، از حالات، قيافه و نماز خواندن ايشان خيلي خوشم آمد. در آن دوران در تبريز نماز هاي جماعت آيت الله قاضي طباطبائي در مسجد مقبره جزو شلوغ ترين نمازها بود. البته در تبريز نماز جماعت ها معمولاً نسبت به ساير شهر هاي ايران شلوغ تر بود، ليکن در آن مقطع برايم بسيار تعجب آور بود که مساجد تبريز تقريباً مثل مساجد قم خيلي شلوغ و پرجمعيت بودند، به خصوص مسجد مقبره که آيت الله قاضي در آن نماز مي خواندند. بعدها متوجه شدم که آيت الله قاضي شب ها در مسجد شعبان در خيابان تربيت هم نماز مي خوانند، بر همين اساس به مسجد شعبان هم مي رفتم و به تدريج به منزل ايشان هم رفت و آمد مي کردم . البته به منزل ايشان بيشتر علما و روحانيون مي رفتند.
ليکن بهانه صحبت و مذاکره با ايشان زماني شد که آقاي سيد مهدي هاشمي در زندان بود. او آن روزها به عنوان يک فرد مبارز معروف بود و ما هم شنيده بوديم که اينها در زندان اعتصاب غذا کرده اند. يکي از افرادي که با اينها در ارتباط بود و مي دانست که من به دانشگاه تبريز مي روم ، در يکي از سفرهايي که در قم بودم ، مرا پيدا کرد. الان اسمش در خاطرم نيست. به من گفت:«شما که به تبريز مي رويد ، برويد پيش آقاي قاضي طباطبائي و بگوئيد که اين افراد در زندانند و اعتصاب غذا کرده اند و شما براي اينها اقدامي کنيد.» وقتي به تبريز برگشتم ، اين بار که به مسجد شعبان رفتم ، بعد از نماز پيش آيت الله قاضي طباطبائي رفتم و با ايشان صحبت کردم و اين پيام را رساندم و گفتم که اين افراد در آنجا زنداني هستند. البته من آنها را نمي شناختم، ولي خصوصياتي را که آن آقا برايم تعريف کرده بود ، براي آقاي قاضي طباطبائي تعريف کردم و گفتم که آنها اعتصاب غذا کرده اند و بالاخره اگر کاري از دستتان بر مي آيد و کمکي مي توانيد انجام بدهيد ، دريغ نفرمائيد. ايشان هم به طور کامل حرفهاي مرا گوش کردند و فرمودند: «بله. اگر کاري از دستم بر بيايد انجام مي دهم.» البته اينکه ايشان چه کردند، اطلاعي ندارم . من هم بعد از اينکه اين پيام را رساندم ، درباره اين موضوع با ايشان صحبت نکردم . بعداً که آقاي سيد مهدي هاشمي در جريان انقلاب آزاد شد ، او را شناختم ، چون در قم در نزديکي منزل ما منزل گرفته بود. بعدها هم که عضو سپاه شد، چون من هم در سپاه بودم دورادور با او آشنايي داشتم.
اين اولين آشنائي هاي من با آقاي قاضي بود . چاپ کتاب اربعين آقاي قاضي هم تمام شده بود و من نتوانستم آن را پيدا کنم و براي پدرم ببرم. فکر مي کنم از خود آقاي قاضي هم پرسيدم که کتاب اربعين شما را چگونه مي توان پيدا کرد . ايشان هم احتمالاً اين طور که در ذهنم هست فرمودند: «چاپ اين کتاب تمام شده است و الان نيست. خودم هم نسخه اي از آن را ندارم.» به هر حال من همچنان براي نماز به مسجد مقبره و مسجد شعبان مي رفتم . در آن زمان يادم نمي آيد که ايشان منبر مي رفتند يا نه ، ولي ظاهراً ممنوع المنبر بودند و ديگران صحبت مي کردند. ايشان مي نشستند و من هم مي نشستم .
در سال 1356 حاج آقا مصطفي خميني از دنيا رفتند، در روز اول آبان 1356 در قم بودم . در قم مجالس متعددي گرفته شد. من هم دائماً در آن مجالس که هفته اول در قم برگزار شدند، شرکت کردم. وقتي که براي ادامه درس به تبريز برگشتم ، به ذهنم رسيد که خدمت آيت الله قاضي بروم و از ايشان بخواهم مجلس ترحيمي بگيرند. منزل ايشان در انتهاي خياباني بود که انتهاي آن پادگان ارتش قرار داشت ، البته الان آن را خراب کرده اند. به منزل ايشان رفتم . طلاب هم در آنجا بودند. آقاي قاضي در اثر رفت و آمدي که به منزلشان داشتم ، مرا مي شناختند، وليکن تقريباً تا زمان شهادت حاج آقا مصطفي خميني با ايشان حرف سياسي نزده بودم و فقط حرف هاي معمولي و عادي مي زدم .
به هر حال به ايشان گفتم :«آقا! شما بياييد براي رحلت فرزند امام اطلاعيه بدهيد و مجلس بگيريد. ما هم به عنوان دانشجوهاي مذهبي همکاري مي کنيم و تا آنجا که بتوانيم بچه هاي مذهبي دانشگاه را مي آوريم و کمک مي کنيم.» وقتي به اتاق رفتم تا با ايشان صحبت کنم ، چون علما در آنجا زياد بودند و آقاي قاضي معمولاً حرفهاي سياسي را جلوي بقيه نمي زدند، به من گفتند: «برويم بيرون، در راهرو دم در بنشينيم و آنجا صحبت کنيم.» بيرون رفتيم و نشستيم و صحبت کرديم. من به ايشان گفتم: «مجالس قم خيلي با شکوه بودند و من در آنها شرکت کردم . با اينکه خفقان و اختناق است و خيلي ها مي ترسيدند ، ولي مجالس باشکوهي برگزار شدند و رژيم هم کوتاه آمد و مقابله جدي نکرد. شما هم اگر در تبريز چنين مجلسي بگيريد ، مشکلي پيش نخواهد آمد.» ايشان گفتند: «در تبريز ما دو مسئله داريم . يکي مسئله رژيم شاه را و يکي هم مسئله طرفداران آيت الله شريعتمداري ، بنابراين در اينجا مجلس گرفتن براي حاج آقا مصطفي مثل قم نيست و کار مشکلي است.» من گفتم: «شما اطلاعيه بدهيد و اعلام کنيد ، گرداندن مجلس با ما. روحاني آن را هم ما دعوت مي کنيم و مجلس را خودمان اداره مي کنيم . سعي مي کنيم به دانشجو ها هم بگوييم بيايند.»
البته غير از من افراد زيادي در اين باره با ايشان صحبت کرده بودند. شايد خودشان هم از قبل چنين تصميمي داشتند . به هر حال اطلاعيه بسيار جالبي دادند و مجلس ختم را به صورت رسمي در مسجد بادکوبه ، مسجد کنار قسمت شرقي بازار ، سمت استانداري اعلام کردند. براي اين مجلس دنبال اين بوديم که کسي را دعوت کنيم که در آنجا اسم امام را بالاي منبر ببرد. دوستاني داشتيم که ضمن تماس هايي که اين طرف و آن طرف داشتند بتوانند چنين کسي را پيدا کنند . علماي تبريز هم خودشان اقدام کرده بودند. با همه اين اقدامات قرار شد آقاي حسيني همداني بيايد که با آقاي فلسفي هم در ارتباط بود ، بيايد و صحبت کند. ايشان فارسي صحبت مي کرد ، نه ترکي . قبل از اينکه صحبت کند ما به آقاي حسيني همداني گفتيم که شما در اين مجلس دو سه بار اسم امام را ببر تا اسم آيت الله خميني در اين مجلس برده شود. ايشان هم گفت :«باشد.» و قبول کرد. قرار شد با دوستاني که آنجا بودند سازماندهي شود و پس از مجلس ايشان را فراري دهيم . آيت الله قاضي اطلاعيه را دادند. دانشجوهاي دانشگاه تبريز آنهايي که ما مي شناختيم يعني بچه هاي مذهبي با هم هماهنگ کردند که در اين مجلس شرکت کنند. ساواک از قبل برنامه ريزي کرده بود . قبل از اينکه مجلس شروع شود نيروهايشان را در اطراف مجلس چيده بودند و افراد جوان و دانشجو را که به سمت مجلس مي آمدند دستگير مي کردند. بعضي از دوستان ما مثل آقاي حميد صفّاري قبل از اينکه به مسجد برسند دستگير کردند. ما بدون آنکه حواسمان باشد به جاي اينکه از خيابان به سمت مسجد برويم از داخل بازار وارد مسجد شده بوديم . داخل بازار کنترل براي ساواک سخت تر بود. به خاطر اينکه مردم زياد در آنجا تردد مي کردند. به اين ترتيب وارد مسجد شديم . آقاي قاضي هم اول وقت تشريف آوردند. قرآن مسجد را هم يکي از بچه ها به نام آقاي اشعري خواند که بعدها روحاني شد و پاي منبر نشسته بود که آن موقع مجرعه (؟) مي گفتند ولي ميکروفون دست ايشان بود. آقاي حسيني آمد و به منبر رفت. مسجد هم پر شده بود و اين براي ما جاي تعجب بود که براي فرزند امام چگونه مسجد اين قدر پر شده بود. تصور مي کرديم دانشجوها بيشتر بتوانند آن را پر کنند ، ولي وقتي برنامه شروع شد ديديم که دانشجوها در برابر حجم مردمي که حضور داشتند پيدا نيستند و به چشم نمي خورند و در اقليت اند. در آنجا آقاي حسيني چند بار اسم امام را آورد و ايشان به زبان فارسي هم سخنراني کرد . سخنراني خيلي خوب انجام شد و مجلس هم با موفقيت تمام شد. با اينکه ساواک هم برنامه ريزي کرده بود که آن را کنترل کند و نگذارد اين اتفاق بيفتد وليکن برگزار شد. برگزاري اين مجلس مشوق کساني بود که اين نوع کارها را دنبال مي کردند . خودمان هم از اينکه چنين مجلسي به اين صورت برگزار مي شد ، خيلي خوشحال شديم . آيت الله قاضي طباطبائي علاقمند به اين بودند که با دانشجوها و دانشگاه ارتباط داشته باشند و سعي مي کردند اين علاقه را نشان دهند، به همين خاطر هم بود که هر بار که به منزل ايشان مي رفتم و مي گفتم که کاري خصوصي در مورد دانشگاه دارم ، ايشان حتماً در جايي خارج از اتاق عمومي مي رفتند و با هم در مورد آن موضوع صحبت مي کرديم که اين امر برايم جالب بود.
اشاره کرديد که آقاي قاضي با دانشگاهيان رابطه خوبي داشتند. آيا اين رابطه منحصر به شما بود يا ارتباطات گسترده تري هم داشتند ؟ آيا اين ارتباطات فقط در منزل بود يا خارج از منزل هم چنين ارتباطاتي را برقرار مي کردند ؟ شهيد قاضي راه پيمايي هايشان را معمولاً به سمت دانشگاه هدايت مي کردند و جمعيت جلوي دانشگاه جمع مي شد.
در زمان شاه علما به دانشگاه رفت و آمد نمي کردند و فضا براي رفت و آمد علمايي همچون آيت الله قاضي به دانشگاه فراهم نبود. فقط در دانشگاه تبريز بعضي وقتها از سوي انجمن علمي مذهبي، علامه محمد تقي جعفري را براي سخنراني دعوت مي کردند. قبل از اينکه به دانشگاه برويم فقط چند باري شنيده بوديم که آيت الله مطهري را به آنجا دعوت و ايشان هم سخنراني کرده بودند، ولي علما اصولاً به دانشگاه رفت و آمد نداشتند. البته آنچه شما اشاره کرديد ، نزديک پيروزي انقلاب و پس از آن است، در حالي که آنچه من مي گويم مربوط به دوران طاغوت است. نکته ديگر اينکه آن دسته از دانشجوياني که علاقمند بودند، با ايشان ارتباط برقرار مي کردند .آن موقع دفتر آقاي قاضي سازمان و تشکيلاتي به آن صورت نداشت که بتواند اين ارتباطات را تسهيل کند و هر کسي که مي رفت و مراجعه مي کرد ، اين ارتباط برقرار مي شد . دانشجوها و دانشگاهيان، حتي بسياري از دانشجوهاي مذهبي ، خيلي کم آيت الله قاضي را مي شناختند ، افراد معدودتري هم بودند که علاقه داشتند با ايشان ارتباط برقرار کنند و از ميان همان علاقمندها هم افراد کمتري بودند که از ترس ساواک حاضر مي شدند نزد ايشان بروند ، چون ايشان در آن زمان ساواک فضايي را ايجاد کرده بود که کساني که طرفدار امام خميني و يا اصولاً افراد مطرحي بودند، کسي به سادگي با آنها تماس نمي گرفت . شايد اين تصور واقعيت هم نداشت ، ولي چنين فضايي حاکم بود و خود به خود کسي اين کار را نمي کرد .
اين زماني که خدمتتان عرض مي کنم قبل از پيروزي انقلاب و بين سالهاي 54 و 57 يعني اواخر 56 است. در اين دوره ارتباط با آيت الله قاضي ، محدود بود. از ميان دانشجويان هم افراد کمي با ايشان ارتباط داشتند. يادم نيست آن زمان چه کساني با ايشان در تماس بودند ، ولي مهم رفتاري بود که آيت الله قاضي از خودشان نشان مي دادند . ايشان در آن زمان حاضر بودند با افراد و دانشجوياني بنشينند و صحبت کنند که حتي يک سوم ايشان سن داشتند . اين موضوع براي فرد عالمي که مي تواند وقت خود را صرف کارهاي ديگري کند ، خيلي مهم است . من به دليل ارتباط خانوادگي و روحاني ، از همان روزهاي اول که وارد تبريز شدم ، با ايشان ارتباط و رفت و آمد علمايي داشتم . هم به منزلشان و هم به دو مسجدي که در آنجا نماز مي خواندند، مي رفتم . قم هم که بودم به منزل علما رفت و آمد مي کردم و اين برايم امري عادي و طبيعي بود .
با سبک رفت و آمد علما آشنا بوديد؟
در تبريز هم به همين صورت بود، به همبن خاطر بيشتر وقتها که پيش آيت الله قاضي مي رفتم ، براي اين بود که از آن روحيات، حالات و منش بهره ببرم. در نماز هم به همين صورت است .ما مي توانيم در نماز خيلي ها شرکت کنيم ، ولي بعضي از افراد جاذبه هاي بيشتري دارند . آيت الله قاضي يکي از کساني بودند که در تبريز چنين جاذبه اي برايم داشت. البته علماي ديگري هم بودند که خدمتشان مي رسيدم و به آنها سر مي زدم ، وليکن در بين علماي مبارز در آذربايجان، کسي که از ابتدا طرفدار امام بود ، آيت الله قاضي بود ، به خصوص اينکه ايشان پس از 15 خرداد دستگير و زنداني شده بود ، به طوري که تبريزي ها به ايشان مي گفتند:«خميني آذربايجان ». ايشان به عنوان يک فرد شجاع و نترس در برابر رژيم مطرح بود . از اين جهت اهميت زيادي داشت.
در سال 56 حوادث قم به وجود آمدند و جريان 17 دي منجر به 19 دي شد و طي آن تعدادي از طلاب و مردم شهيد شدند. همين باعث شد تا ارتباط جدي تري با آيت الله قاضي برقرار کنم . بعد از 19 دي به قم رفتم و در مجالس آنجا شرکت کردم و دوباه به تبريز برگشتم و خدمت آيت الله قاضي رفتم و گفتم :«شما هم براي چهلم شهداي قم مجلس بگيريد . همان طور که مجلس حاج آقا مصطفي خميني را گرفتيد و ديديد که هم خوب برگزار شد و هم اتفاقي نيفتاد.» در اين باره چند جلسه با ايشان صحبت کردم و گفتم : «اگر شما و بقيه علما در تبريز اطلاعيه اي بدهيد ، در دانشگاه هم دانشجوها آمادگي دارند که در اين مجلس شرکت کنند و بچه هاي مذهبي تمام توانشان را به کار مي گيرند و به اين مجلس مي آيند.» اين مجلس در 29 بهمن در چهلم شهداي قم برگزار شد . بعد از دو سه جلسه اي که با ايشان صحبت کردم ، ايشان گفتند:«من آمادگي دارم ، وليکن ما داريم با قم صحبت مي کنيم که مراجع قم در مورد شهداي قم اطلاعيه بدهند و اعلام عزاي عمومي کنند .اگر اين کار انجام شود ، آن وقت مجلسي که ما مي گيريم مجلس پررونق تر و باشکوه تري خواهد بود.»
اتفاقاً آن مجلس ، مجلس بسيار عظيمي شد که دور از انتظار بود. قرار بود مجلس ساعت ده صبح آغاز شود . وقتي ساعت نه جلوي بازار رفتم ، ديدم هنوز در مسجد بسته است . جمعيت بسيار انبوهي از مردم تبريز آمده و جلوي مسجد اجتماع کرده بودند. فشردگي جمعيت به قدري زياد بود که از دم پاسگاه راهنمايي و رانندگي جلوي ميدان ( آن موقع مي گفتند ميدان کوروش و بعد هم اسم آن ميدان نماز شد . الان نمي دانم نام آن چيست .)
تا سر بازار که مسجد ، جمعيت موج مي زد و نمي شد جلو رفت . همين طور که ايستاده بودم، ديدم که جلوي مسجد درگيري شده است و يک نفر را روي دست بلند کرده اند . بعد معلوم شد افسر کلانتري 6 تبريز با کلت به او تيراندازي کرده و او شهيد شده است. از آنجا درگيري ها شروع شد. من تا شب در خيابان ها بودم و مي گشتم . تمام شهر تحت کنترل بود . شب هم به خوابگاه برمي گشتم و بعد از اذان صبح ، ساواک آمد و مرا دستگير کرد و به زندان برد و تا فروردين ، يعني تا عيد در زندان بودم و خبر نداشتم که بعد از اين مجلس چه اتفاقي افتاد؟ آيت الله قاضي چه شدند و جريان مسجد چه بود ؟ اما جمعيت عظيم آن روز همه را به شگفتي واداشته بود و همه متحير بودند که مردم چگونه اين همه استقبال کردند که اين خود ماجراي بسيار جالبي بود .
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}